معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن به باغ

صبح روز جمعه با صدای تلفن بابارضا بیدار شدیم که معین کوچولو پشت خط بود و به باباش میگفت من باغم , شما هم زود بیاین , تازه دستکشای دروازه بانی هم بیارین و یه عالمه سفارشات بهمون داد که با خودمون ببریم باغ , اتفاقا امین آقا اومدن دنبالمون و همه مون راهی باغ شدیم , دایی حسین و آقا مرتضی هم به همراه خانواده هاشون اومدن , روز خیلی خوبی بود و به همه مون خوش گذشت ,مامانی واسه ناهار آبگوشت درست کرده بودن که خیلی خوشمزه و خوش رنگ شده بود . بعداز ناهار استراحت کردیم, بعدش والیبال بازی کردیم و تا ساعت 11 شب اونجا بودیم وقتی که برگشتیم, معین کوچولو با وانت آقاجون اومد خونه و توی راه هم خوابش برده بود ولی قبل از خواب به آقاجون گفته بود که من شب خونه ش...
2 مرداد 1394

اومدن عمو حسن و تعطیلات تابستان

عموحسن واسه تعطیلات تابستانی بین دو ترم تحصیلی شون اومدن مشهد , واسه همین معین کوچولو , خونه مامانی لنگر انداخته و کلا نمیاد خونه و همش دوست داره شبها اونجا باشه, خلاصه محمدجواد و معین کوچولو همش خونه مامانی هستن و حسابی معین خوشحاله که دورش شلوغه, بالاخره عمو حسن , محمدجواد , محمدصدرا هستن و کلی با هم خوش میگذرونن آخه عزیز دل مامان از تنهایی اصلا خوشش نمیاد. یه بار که از سرکار اومدم , محمدجواد و معین با کلی خنده تعریف کردن که داشتن کشتی می گرفتن و معین کوچولو با صورت رفته توی لواشک های مامانی , اتفاقا رد صورتش هم روی لواشک ها بود. دو بار هم توی این مدت, آخر شب ها فرشته کوچولو با عمو حسن و عمه و مامانی و محمدجواد رفت حرم, من همش فکر می...
1 مرداد 1394